یه چیزایی هست که دیگه توی زندگی آدم تکرار نمیشه، مثلا عشق اول، یا یه روزهای خوش توی کودکی، یا دوران دانشجویی یا...
بعد که سن و سالت بالا میره میبینی خیلی از این مفاهیم دروغ بوده. مردم صد بار عاشق میشن و هر بار هم به نفر بعدی میگن عشقم عاشقتم، یا وقتی طعم اولین درآمد بالا رو میچشی میفهمی دوران خوش کودکی همچین لذت خاصی هم نداشته،
بعد یا به اون چیزها رسیدی که در تو میلش فرو میشینه و یا نرسیدی که میشه برات یه عقده، اونجاست که شروع میکنی به شکستن ساختارها و شکل دادن به دنیای خودت. اونجاست که میفهمی تنها هستی و این تنهایی هم حُسنه و هم درد، یاد میگیری تا به دیگران تا اونجایی گوش بدی که پاشونو توی حریم امنت نزارن و میفهمی تمام زندگی یه بازی ابلهانه است برای اینکه در این نزاع همیشگی اراده ها، یکی بازیگر باشه و هزاران نفر تماشاچی.
دست اخر، بی خیال همه چیز میشی.