اصلا باید در زندگی چیزهایی را از دست بدهی تا قدر بدانی، همه همین طور هستند، همه، چیزهای با ارزشی را از دست داده اند که اینک وقتی در خلوت با خود می اندیشند، بغض گلویشان را میگیرد. اما این فقط یک روی سکه است، روی دیگرش آنجاست که از خود میپرسند آیا از دست دادن ما برای دیگران همینقدر دردناک بوده؟ انگاه در سکوت، اشکهایشان را با گوشه آستین پاک میکنند، بلند میشوند و راه می افتند میروند پی زندگیشان، اینبار کمی محکمتر، کمی روشن تر.
سعید فرض پور
امان از دست عکسها؛ آن دسته عکسهایی را میگویم که از آدمهای زندگیمان گرفته ایم. هر چقدر که قدیمیتر باشند حس عجیب و غریبشان هم بیشتر میشود. آدمهایی که ممکن است سالها از زندگی ما بیرون رفته باشند، حتی اکنون به یادمان هم نباشند اما همچنان در آن تک فریم به ما لبخند میزنند. آدمهای رفته، زنده، مرده، دوستها صمیمیها، دشمنها، همه و همه روزی مسیر داستانِ زندگیشان با مسیر ما یکی بوده؛ شاید هنوز هم با ما باشند شاید سالهاست که رفتهاند پی کار خودشان. عکسهای قدیمی بسته به آدمی که در تصویر میبینیم یا از شدت شادی ما را به آسمان میبرند و یا از شدت اندوه زمین میزنند.
سعید فرض پور.
دم غروب دلم برای عزیزانم تنگ میشود.
برای مادرم، مادرم که حالا سویی به چشمانش نمانده. برای برادرم که فرسنگها از ما فاصله دارد اما قلبم به یادش میتپد. برای تو که اینجا میان شهر ما هستی و من بوی تو را در هوای شهر نفس میکشم. دلتنگیهای کوچک من با غروب آفتاب خواهند رفت، آخر سیاهی شب از خودِ ماست، شبیه زندگی ماست. اتاق تنگ و کوچک، بوی غذای مادر و بعد انتظار برای یک صبحِ دیگر؛ طلوعی دیگر.
سعید فرض پور.
من نگاهم به نگاهت گره خورده، تو را میبینم، میشنوم، میفهمم.
من برای آنچه تو برایم انجام دادی از تو سپاسگزارم.
برای همهی محبتها، مهربانیها، شادیها.
اکنون که جسمم آرام گرفته، روحم آزاد است تا تو را آنگونه که بودی ببینم؛ زیبا، پرشکوه، با وقار، مهربان.
و مهربانی ستاره ای بود درخشان، میان نور وجودت که درخشش برای من روشنی بخش بود. اینک در مسیر سبزم قدم خواهم زد و روزی تو را آن سوی دروازههای نور، دوباره خواهم دید، بدون هیچ درد و رنجی، شاد و خندان همان گونه که همیشه با هم بودیم.
سعید فرض پور.