دم غروب دلم برای عزیزانم تنگ میشود.
برای مادرم، مادرم که حالا سویی به چشمانش نمانده. برای برادرم که فرسنگها از ما فاصله دارد اما قلبم به یادش میتپد. برای تو که اینجا میان شهر ما هستی و من بوی تو را در هوای شهر نفس میکشم. دلتنگیهای کوچک من با غروب آفتاب خواهند رفت، آخر سیاهی شب از خودِ ماست، شبیه زندگی ماست. اتاق تنگ و کوچک، بوی غذای مادر و بعد انتظار برای یک صبحِ دیگر؛ طلوعی دیگر.
سعید فرض پور.
من نگاهم به نگاهت گره خورده، تو را میبینم، میشنوم، میفهمم.
من برای آنچه تو برایم انجام دادی از تو سپاسگزارم.
برای همهی محبتها، مهربانیها، شادیها.
اکنون که جسمم آرام گرفته، روحم آزاد است تا تو را آنگونه که بودی ببینم؛ زیبا، پرشکوه، با وقار، مهربان.
و مهربانی ستاره ای بود درخشان، میان نور وجودت که درخشش برای من روشنی بخش بود. اینک در مسیر سبزم قدم خواهم زد و روزی تو را آن سوی دروازههای نور، دوباره خواهم دید، بدون هیچ درد و رنجی، شاد و خندان همان گونه که همیشه با هم بودیم.
سعید فرض پور.
زمانی خواهد رسید که هیچ کدام از استدلالهایتان پذیرفته نخواهد شد. رابطهی شما از آن حس عاشقانه تهی شده، حس میکنید در حال تقلای بیهوده هستید. آن وقت باید بار و بندیلتان را ببندید و بروید. مسئله دیده شدنِ جای خالیتان نیست؛ مسئله حتی دیده شدن خوبیها و بدیهایتان هم نیست؛ مسئله این است که شما میروید تا جواب این سوال را بیابید؛ بیابید که آیا بودنتان برای فرد مقابل اهمیت داشته یا نه. آنوقت دو حالت اتفاق خواهد افتاد؛ یا مهم بودید یا نبودید؛ اگر مهم بودید که همیشه پایان این رفتن به بازگشت ختم خواهد شد و اگر هم نبودید همان بهتر که رفتید.
سعید فرض پور.